مجله خردسال 87 صفحه 17

ماشین سبز آمبولانس توبوس کمک موتور پلیس کامیون یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز که خیابانهای شهر مثل همیشه پر ازماشین بود، صدای را شنید که آژیر می­کشید و ماشینها را خبردار می­کرد که از سرراهش کنار بروند. اما هیچ ماشینی به صدای توجه نمی­کرد. خیلی ناراحت شد. به ماشینها گفت که کنار بروند. سرراه ایستاده بود و می­گفت: « باید صبر کند تا من بروم.» می­گفت: « باید صبر کند تا اول من بروم.» جلو رفت تا ببیند چرا راه بند آمده، که حالش بد شد و افتاد روی زمین.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 17