مجله خردسال 94 صفحه 8

فرشته­ها چند روز بود که عمه­ام از شیراز به خانه­ی ما آمده بود. شب ها وقتی که رختخواب عمه را پهن می­کردیم تـا بخوابد، من پیـش او دراز می­کشیدم تـا برایم حـرف بـزند و قصه بگوید. بعضی وقت­ها هم چشمهایم را می­بستم تا همه­فکر کنند من خوابیده­ام. آن وقت عمه می­گفت: «بگذارید همین جا پیش من بخوابد!» عمه­ی من خیلی خیلی مهربـان است. روزی که می­خواست به شیراز بـرگردد، من خیـلی نـاراحت بـودم. دلـم می­خواست او پیش ما بماند. مادرم برای عمه و بچه­هایش هدیه خرید و آن ها را توی ساک عمه گذاشت. پرسیـدم: «مگر شما از رفتن عمه جان خوشحال هستید که بــرایش هـدیه خریده­اید؟» مـادرم گفت: «نه عزیز من! این یک رسـم است. وقتی بخواهیم از کسی که او را خیلی دوست داریم، جدا بشویم، چیزی را به عنوان هدیه یا یادگاری به او می­دهیم.» همین موقع دایی عبـاس توی اطـاق آمـد و گفت: «به یاد هدیه­ای افتـادم که مردم پاریس به امـام دادند.» پرسیـدم: «چه هدیه­ای؟» دایی عباس گفت: «وقتی که امام در پاریس بودند، همسایه­ها آن قدر امام را دوست داشتند و به ایشان احترام می­گذاشتند که موقع برگشتنشان به ایران، کمی از خاک فرانسه را به امـام دادند.» پرسیدم: «خاک؟» دایی گفت: «این هم یک رسـم است یعنی عزیزترین چیزی را که داشتند به امام هدیه کردند، تا به او بگویند که چه­قدر دوستشان دارند.» من یک سوت فوتبال داشتم که سرش شبیه توپ بود. آن را به عمه دادم. عمه یک سوت بلند زد و پرسید: «این مال من است؟» گفتم: «بله. این یک رسم است!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 94صفحه 8