مجله خردسال 94 صفحه 18

صدای را شنید. با خودش گفت: «حتما کسی به دردسر افتاده که می­خواست او را نجات دهد.باید کاری کنم.» با عجله به طرف رفت و فریاد: «الان نجاتتان می­دهم.» و بعد پرید توی آب . روی بام یک خانه نشسته بود که صدای را شنید. با خودش گفت: «حتما کسی به دردسر افتاده، باید نزدیک بروم وکمک کنم.» با عجله دوید و بال زد. تا خودش را به برساند. همین­طور که می­دوید، فریاد می­زد: «آمدم، آمدم تا نجاتتان دهم.» مشغول خوردن علف بود که صدای را شنید. با خودش گفت: «حتما کسی به کمک احتیاج دارد. من از قوی­تر هستم. باید بروم و کمک کنم.» به دنبال رفت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 94صفحه 18