همین موقع ........ روی سر ...... نشست و گفت:« اما ...... ها، ..... می خورند.»
....... که خیلی ترسیده بود گفت:« نه نه مرا نخور!»
.......... گفت:« چرا تو را نخورم؟تو غذای من هستی!»
....... گفت:« .... کوچولو، زود از این جا برو.»
....... می خواست زود از آنجا برود، اما .. ها خیلی آهسته حرکت می کنند.
.......... گفت:« آماده باش که الان تو را شکار می کنم.»
....... بیچاره از ترس چشم هایش را بست و رفت توی لاکش، ...... به ... گفت:« صبر کن دوست من!»اما ..... تصمیم گرفته بود هر طور شده ......... را بگیرد.
ناگهان از لابه لای سبزه ها، سرو کله ی ..... پیدا شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 97صفحه 18