مجله خردسال 101 صفحه 4

جادوی برگشت ماه مرجان کشاورزی آزاد شب بود، موشی تازه به رختخواب رفته بود که شنید کسی در می­زند. وقتی در را باز کرد، جادوگر را پشت دردید. موشی گفت:«سلام دوست من. خوش آمدی! ولی حالا که وقت خواب است.» جادوگر گفت:«من نه برای مهمانی آماده­ام، نه برای خواب.» موشی با تعجب به او نگاه کرد. جادوگر گفت:«یک اتفاق بد افتاده است.» موشی پرسید:« چه اتفاقی؟» جادوگر گفت:«من ماه را جادو کردم. ماه غیب شد!» موشی با عجله از خانه بیرون آمد و به آسمان نگاه کرد. جادو گر درست می­گفت، ماه در آسمان نبود. موشی به جادوگر گفت:«حالا برایم تعریف کن که چه­طوری ماه را غیب کردی؟» جادوگر گفت:«می­خواستم بخوابم. نور ماه از پنجره به اتاق می­تابید. درست روی رختخواب من و نمی­گذاشت بخوابم. عصبانی شدم. از خانه بیرون آمدم و گفتم که کاش نمی­تابیدی!» کم کم ماه غیب شد و رفت، با رفتن او همه جا تاریک شد. هرچه کردم برنگشت. من جادوی برگرداندن ماه را فراموش کرده­ام.» موشی شروع کرد به خندیدن بعد با خوش­حالی به جادوگر گفت: «من جادوی برگرداندن ماه را می­دانم.» جادوگر با خوش­حالی گفت:«تو دوست خوبی هستی !» آن­ها همراه هم به حیاط خانه­ِی جادوگر رفتند و در گوشه­ای نشستند. موش گفت:«همین­جا می­نشینیم و به آسمان نگاه می­کنیم.» جادوگر پرسید:«فقط همین؟!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 101صفحه 4