
آن روز، روز خیلی مهمی بود. یک روز مهم برای مورچهای به نام جینگی. روزی که جینگی باید ثابت میکرد
که مورچهی بزرگی شده. قانون مورچهها این بود که هر مورچهای که بزرگ میشد، باید غذای یک روز
همهی مورچههای لانه را تهیه میکرد. حالا آن روز برای جینگی از راه رسید بود. شب قبل، جینگی اصلا
خوابش نبرد. او در این فکر بود که چه غذایی میتواند همهی مورچههای لانه را سیر کند. اما پدر و مادرش
میگفتند:«همهی ما وقتی بهاندازهی تو بودیم، این شب را نخوابیدیم و مثل تو فکر کردیم. ولی بالاخره
موفق شدیم. تو هم حتما موفق میشوی...» حالا وقت آن رسیده بود که جینگی همراه یکی از دوستانش
از لانه بیرون برود. همه برای او دعا میکردند. مادرش ازخوشحالی اشک میریخت. پدرش از این که
میدید جینگی بزرگ شده و روز مهم زندگیاش از راه رسیده خوشحال بود و به او افتخار میکرد.
جینگی و دوستش راه افتادند. این طرف و آن طرف را با دقت گشتند. جینگی نگران بود:«نکند چیزی
پیدا نکنند...» پشت بوتهها را گشتند. دور تا دور تنهی پهن و کلفت درختها را هم گشتند. لابهلای علفها
سرک کشیدند، اما هیچ چیز پیدا نکردند. ناگهان جینگی، بوی خوشی احساس کرد و به دوستش گفت:
«حرکت کن! ازآن طرف میرویم. بوی خوبی احساس میکنم.» بعد هر دو با هم به طرفی که جینگی گفته
بود رفتند. کمی جلوتر، آنها کلوچهی بزرگی را دیدند که روی زمین افتاده بود. جینگی، با خوشحالی بالا و
پایین میپرید و میگفت:«پیدا کردم! بالاخره پیدا کردم! زود باش باید آن را با خود
به لانه ببریم.» جینگی و دوستش سعی کردند کلوچه را حرکت بدهند. اما کلوچه
آنقدر بزرگ بود که حتی تکان هم نخورد.
جینگی به فکر فرو رفت
و ناگهان گفت:«من
در کنار کلوچه میمانم.
تو به لانه برگرد وبه همه بگو که خوراکی
که جینگی پیدا کرده، آن قدر بزرگ است که نه
تکان میخورد و نه در لانهی مورچهها جا میشود! همه باید بیایند و همین جا کلوچه را نوش جان کنند!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 107صفحه 5