
قصهی حیوانات
1)برفی اسب زیبایی بود که در یک
مزرعه زندگی میکرد.
3) یک روز اسب قهوهای را دید که در دشت میدوید
و بازی میکرد.
2) او خیلی غمگین بود، چون دلش
میخواست مثل اسبهای دیگر آزاد
باشد. 4) اسب قهوهای به برفی گفت:«بیا مسابقه بدهیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 107صفحه 20