مجله خردسال 110 صفحه 4

آقای شیر عصبانی شده! خرگوش و خرس و سنجاب مشغول بازی بودند که صدای نعره­ی شیر را در جنگل شنیدند. بچهها از ترس ساکت شدند و گوش کردند. امـا دیگر صدایی نشنیدند. بـا عجله به طرف خانه­ی شیر رفتند تـا ببینند چه خبر شده. بچه شیر جلوی خانه ایستاده بود و گریه می­کرد. خرگوش پرسید: «چی شده؟ چراگریه میکنی؟» بچه شیر گفت: «داشتم بازی میکردم که دم پدرم را لگد کردم. او خیلی عصبانی شد و با من دعوا کرد.» خرسی و سنجاب و خرگوش با ترس پرسیدند: «پدرت توی خانه است؟» بچه شیر گفت: «نه! وقتی عصبانی می­شود، می­رود قدم می­زند.» بچهها با وحشت به هم نگاه کردند، خرگوش گفت: «تو را نمی­زند؟» بچه شیر گفت: «نه! فقط قدم می­زند.» خرسی گفت: «بی­چاره قدم!» سنجاب گفت: «برویم به قدم کمک کنیم!» خرسی گفت: «ولی ما قدم را نمی شناسیم.» خرگوش گفت: «پس برویم و از آقای شیر خواهش کنیم قدم نزند!» بچه شیر گفت: «نه! این طوری بیشتـر عصبـانی می­شود.» بچـههـا خیلی نـاراحت بودند و دلشـان می­خواست تا دیر نشده به قدم کمک کنند. خرگوش گفت: «اگر این­جا بنشینیم، هیچ کمکی به قدم نمی­کنیم. باید برویم و آقای شیر را پیدا کنیم. شاید بتوانیم او را راضی کنیم که قدم نزند.» بچهها به هم نگاه کردند. خرگوش درست می­گفت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 110صفحه 4