مجله خردسال 110 صفحه 8

فرشتهها خانه­ی ما خیلی کوچک است. حیاط هم ندارد. به پدر گفتم: «کاش خانه­ی ما حیاط داشت.» پدر گفت: «می­دانی! امام سالها در یک خانه­ی خیلی کوچک زندگی کردند. هر شب در پشت بام خانه قدم می­زدند، به آسمان نگاه میکردند و ساعتها همان جادعا می­خواندند.» پدرم ساکت شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «آسمان بزرگ است. امام هر وقت دلتنگ می­شدند به آسمان نگاه می­کردند. آسمان مال همه است. با همه­ی بزرگی­اش.» آن روز، من با پدر به خانه­ی مادربزرگ رفتیم. من در حیاط خانه­ی آنها بازی کردم. وقتی به خانه­ی کوچکمان برگشتیم من دلتنگ نبودم، چون می­دانستم آسمان بزرگ مال من است.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 110صفحه 8