مجله خردسال 111 صفحه 8

فرشته­ها آن روز سرما خورده بودم و نمی­توانستم برای بازی با بچه­ها بروم. پدربزرگ یک استکان چای برایم آورد و گفت: «می­خواهم برایت یک قصه­ی قشنگ بخوانم.» من توی رختخواب دراز کشیده بودم و به قصه­ی پدربزرگ گوش می­کردم. اما می­دانستم که بچه­ها چند تا گل زده­اند، چون صدایشان می­آمد. پدربزرگ به وسط داستان رسیده بود که گفتم: «دیدی! بالاخره باختیم!» پدربزرگ کتاب را بست و گفت: «یاد ماجرایی افتادم. یک روز، امام در مسجد، مشغول درس دادن بودند. همان موقع چند تا تانک از جلوی در مسجد گذشت. امام پرسیدند: مگر امروز خبری شده که این­همه تانک در خیابان است. یکی از شاگردها گفت: آقا، پانزده تا تانک از جلوی مسجد رد شد! امام اخم کردند و گفتند: «تو به درس گوش می­دادی یا تانک­ها را می­شمردی؟!» گفتم: «مثل من که به قصه گوش نمی­دادم و گل­های بازی بچه­ها را می­شمردم!» پدربزرگ خندید و چای مرا شیرین کرد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 111صفحه 8