فرشتهها
دیروز همسایهی جدید ما به خانهشان اسباب کشی کردند.
آنها یک پسر کوچک داشتند که من با او دوست شدم. او برای بازی به خانهی ما آمد. گفتم: «برو اسباب بازیهایت را بیاور تا با هم بازی کنیم.»
او رفت و با یک توپ برگشت.گفتم: «تو فقط توپ داری؟»گفت: «کتاب هم دارم.» پرسیدم: «اسباب بازی چی داری؟»
گفت: «چیزی ندارم. یک ماشین داشتم که خراب شد.» من ماشین و آدم آهنیام را آوردم تا با هم بازی کنیم. او از اسباب بازیهای من خیلی خوشش آمده بود.
ظهر وقتی به خانهشان رفت دایی عباس مرا بغل کرد و گفت: «خدا تو را خیلی دوست دارد.» پرسیدم: «شما از کجا میدانید که خدا مرا خیلی دوست دارد؟»
دایی گفت: «حضرت محمد (ص) گفتهاند که خدا هر کسی را خیلی دوست داشته باشد کاری میکند تا او با کمک به دیگران باعث شادی آنها شود. تو امروز دوست خودت را شاد کردی. اسبـاب بـازیهـایت را دادی تا او بـازی کند و خوشحال باشد. پس خدا تو را خیلی دوست دارد.»
من دلم میخواهد زودتر صبح بشود تا من و دوستم باز هم با هم بازی کنیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 8