مجله خردسال 116 صفحه 6

در همین موقع لاک­پشت به اتاق آمد و با غصه گفت: «من خوابم را گم کرده­ام. شما آن­ را ندیدید؟» گل بانو به لاک­پشت نگاه کرد و به فکر فرو رفت. بعد لاک­پشت را برداشت و روی دامنش گذاشت. لاک­پشت گفت: «چرا مرا بغل کردی؟» گل­بانو گفت: «صبر کن! حالا خوابت را پیدا می­کنی.» گل­بانو چشمهایش را بست و شروع به خواندن لالایی کرد. با ترانه­ی لالایی، لاک­پشت سرش را مثل گهواره به این طرف و آن طرف تکان داد. خمیازه­ای کشید و چشمهایش را بست. بعد یواش یواش سرش را توی لاکش فرو برد و خوابید. گل بانو آهسته گفت: «خدا را شکر! خوابش را پیدا کرد.» گربه گفت: «پس ابر پشمکی کجاست؟» الاغ گفت: «پس ستارههای رنگی چه شد؟» گل بانو گفت: «هیس! سرو صدا نکنید. لاک پشت حالا دارد توی خوابش ستارههای رنگی می­بیندو روی ابرهای پشمکی غلت می­زند. شما هم بروید بخوابید تا خوابهای رنگ رنگی ببینید.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 116صفحه 6