در همین موقع لاکپشت به اتاق آمد و با غصه گفت: «من خوابم را گم کردهام. شما آن را ندیدید؟»
گل بانو به لاکپشت نگاه کرد و به فکر فرو رفت. بعد لاکپشت را برداشت و روی دامنش گذاشت.
لاکپشت گفت: «چرا مرا بغل کردی؟» گلبانو گفت: «صبر کن! حالا خوابت را پیدا میکنی.»
گلبانو چشمهایش را بست و شروع به خواندن لالایی کرد.
با ترانهی لالایی، لاکپشت سرش را مثل گهواره به این طرف و آن طرف تکان داد.
خمیازهای کشید و چشمهایش را بست.
بعد یواش یواش سرش را توی لاکش فرو برد و خوابید. گل بانو آهسته گفت: «خدا را شکر! خوابش را پیدا کرد.»
گربه گفت: «پس ابر پشمکی کجاست؟»
الاغ گفت: «پس ستارههای رنگی چه شد؟»
گل بانو گفت: «هیس! سرو صدا نکنید. لاک پشت
حالا دارد توی خوابش ستارههای رنگی میبیندو
روی ابرهای پشمکی غلت میزند. شما هم بروید بخوابید تا خوابهای رنگ رنگی ببینید.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 116صفحه 6