فرشتهها
یک اتفاق خنده دار توی کوچه افتاد.
من با عجله پیش مادرم رفتم و گفتم: «مادر جان! الان توی کوچه بودم که خانم همسایه پایش لیز خورد و افتاد روی زمین. خیلی خندهدار بود.» هر چه منتظر شدم مادرم نخندید.
اخم کرد و گفت: «چیزی خنده داری که میخواستی بگویی همین بود؟» با خنده گفتم: «بله!»
مادرم عصبانی شد و گفت: «اگر من یا مادربزرگ هم میافتادیم، تو همین قدر میخندیدی؟» کمی فکر کردم و گفتم: «نه!»
مادرم چادرش را سر کرد و گفت: «من میروم به خانم همسایه سری بزنم.»
پرسیدم: «چرا؟» مادرم گفت: «شاید به کمک احتیاج داشته باشد. تو با من نمیآیی؟» پرسیدم: «برای چی بیایم؟»
مادرم گفت: «فکر میکنم یک عذر خواهی از طرف تو او را خوشحال کند.»
با این که خیلی خجالت میکشیدم، همراه مادرم رفتم. خانم همسایه پایش درد میکرد. مادرم به او کمک کرد تا پایش را ببندد.
من او را بوسیدم و گفتم: «خدا کند پای شما زود خوب شود.»
خانم همسایه هم مرا بوسید و گفت: «با دعای تو فرشتهی کوچولو، حتما خوب میشود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 116صفحه 8