مجله خردسال 118 صفحه 20

قصه­یحیوانات 2)کنار او نشست و پرسید: «تو چه کار می­کنی؟» 1) یک روز وقتی که آقای پا آبی، مشغول پرواز بود، چشمش به خانم پا آبی افتاد. 4) آقای پا آبی خیلی خوشحال شد. بالهایش را باز کرد و در خیال خودش با جوجه کوچولو پرواز کرد. 3) خانم پا آبی­گفت: «خدا را شکر می­کنم. ما منتظر به دنیا آمدن یک جوجه هستیم!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 20