مجله خردسال 118 صفحه 22

خواهر کوچولو مرجان کشاورزی آزاد مادرم داشت برایم قصه می­خواند. خواهر کوچولوی من بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن، من دلم می­خواست مادر، بقیه­ی قصه را بخواند. اما خواهرم گریه می­کرد. مادر گفت: «فکر کنم او گرسنه است.» گفتم: «ولی هنوز قصه تمام نشده!» مادرم کمی فکر کرد و گفت: «پس تو به من کمک کن تا بقیه­ی قصه را بخوانم.» مادرم خواهر کوچولوی مرا بغل گرفت تا به او شیر بدهد. من هم کتاب را نگه داشتم تا بتواند قصه را بخواند. خواهرم ساکت شده بود. او هم شیر می­خورد، هم مثل من به قصه گوش می­کرد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 22