
فرشتهها
دیروز به خانهی پدربزرگ رفته بودم.
او توی اتاق نشسته بود و قرآن میخواند.
من هم کنار پدربزرگ نشسته بودم.
وقتی پدربزرگ قرآن را ورق زد، گلبرگهای خشک یک گل را لای کتاب دیدم.
پرسیدم: «چرا اینها را لای قرآن گذاشتهاید؟»
پدربزرگ گفت: «سالها پیش، وقتی که امام به ایران برگشتند، همهی مردم برای دیدنشان به سمت فرودگاه رفتند. من هم رفته بودم. مردم خیلی خوشحال بودند و سرتا سر خیابانی را که قرار بود امام از آن جا رد شوند، گل گذاشته بودند. وقتی امام از کنار ما رد شدند من یکی از گلها را برداشتم
و با خودم به خانه آوردم. آن را لای قرآن گذاشتم تا هر وقت که قرآن میخوانم برای امام
خوب و مهربانمان هم دعا کنم.»
گفتم: «یکی از این گلبرگها را به من میدهید؟»
پدربزرگ یک گلبرگ صورتی توی دست من گذاشت وگفت : «خوب از آن مواظبت کن.»
حالا ما هم لای قرآن یک گلبرگ داریم که به یاد امام آن را نگه داشتهایم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 120صفحه 8