
کوچولو تصمیم گرفت که آن را با خودش بیرون ببرد.
ولی خیلی خیلی سنگین بود.
همین موقع پدر آمد وکوچولو را کنار دید.
خندید و گفت: «کوچولو چه خوب شد که تو را دیدی وگرنه آن را جا میگذاشتیم.»
کوچولو گفت: «ولی من نتوانستم مثل شما آن را بلند کنم.»
پدرگفت: «تو کار خیلی مهمی کردی. هیچ کدام از ما را اینجا ندیده بودیم.»
پدر را بلند کرد و همراه کوچولو از خانه خارج شد.
کوچولو آن روز مثل بقیه در اسباب کشی کمک کرده بود.
هم کتابهای را خالی کرده بود و هم را دیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 120صفحه 19