
کامیون داد زد: «غورومب غوم، اگر راست میگویی بیا پایین تا به تو بگویم زور کی بیشتر است.» دوچرخه داد زد: «مواظب باشید! الان غورومب غوم تبرش را در میآورد.»
موتور گفت: «الان با تبر و چکش حمله میکند.» وانت گفت: «حتما اره برقی هم دارد.»
کامیون داد زد: «زود باش غورومب غوم! منتظر چی هستی؟» پسرک به مادرش چسبید. آنها در انتظار حملهی غورومب غوم به آسمان نگاه کردند. یک دفعه غورومب غوم ... آسمان روشن شد.
اما به جای تبر و چکش و اره برقی، یک عالمه باران روی سرآنها ریخت.
غورومب غوم ... دوباره آسمان روشن شد. زیر چرخهای دوچرخه و موتور و کامیون پر از آب شد. مادر خندید و گفت: «ممکن است
غورومب غوم سیل راه بیاندازد. زودتر به
خانههایتان بروید ...»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 121صفحه 6