
فرشتهها
مادرم توی آشپزخانه بود. پیش او رفتم وگفتم: «مادر جان! من یک راز بزرگ را میدانم.» مادر به من نگاه کرد وگفت: «یک راز بزرگ؟!» گفتم: «میخواهید آن را به شما بگویم؟»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «این راز را کسی به تو گفته است؟» گفتم: «بله! این راز سپیده است.» مادرم گفت: «اگر او رازی را به تو گفته، تو نباید آن را به کسی بگویی.»
پدر داشت روزنامه میخواند.
پیش او رفتم و گفتم: «پدرجان! من یک راز بزرگ را میدانم. میخواهید آن را به شما بگویم؟» پدر سرش را بلند کرد و گفت: «این راز چه کسی است؟» گفتم: «این راز سپیده است.»
پدرم گفت: «وقتی کسی رازی را به تو میگوید، مثل این است که چیزی را به تو داده تا ازآن مواظبت کنی. تو باید راز سپیده را پیش خودت نگه داری و به کسی نگویی. این طوری هم خدا را خوشحال میکنی، هم سپیده را.»
من دلم میخواست خودم یک راز داشته باشم. اما هیچ رازی نداشتم.
پیش مادرم رفتم و گفتم: «مادر جان من دلم میخواهد یک راز داشته باشم.»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک راز را به تو میگویم. این راز هر دوی ما میشود.»
بعد مادرم به من گفت که چند روز دیگر تولد پدر است و ما باید هردو با هم برای او هدیه بگیریم. من و مادر یک راز داشتیم.
رازی که پدر از آن خبر نداشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 121صفحه 8