مجله خردسال 123 صفحه 8

فرشتهها دیشب دایی عباس مرا همراه خودش به مسجد برد. او برای من یک زنجیر خریده بود. من و دایی عباس، همراه دسته، برای امام حسین (ع) زنجیر زدیم. دایی عباس می­گفت: «تو بزرگ شده­ای و می­توانی همراه دسته، سینه زنی کنی.» وقتی ما از جلوی خانه­مان رد می­شدیم، مادرم به من، دایی عباس و همه­ی کسانی که برای امام حسین (ع) زنجیر می­زدند، شربت داد. پدرم، شربتهایی را که مادرم درست کرده بود، توی لیوان می­ریخت و می­گفت: «سلام بر حسین.» به دایی گفتم: «چرا پدر می­گوید سلام بر حسین؟» دایی عباس گفت: «امام حسین (ع) و یارانش در کربلا، تشنه بودند و تشنه جنگیدند و تشنه لب شهید شدند. حالا به یاد آنها، مادرت شربت نذر کرده و پدر به دسته­ی سینه زنها شربت می­دهد.» گفتم: «کاش مادرم روز عاشورا آن­جا بود و برای امام حسین (ع) و بچههایش شربت درست می­کرد.» دایی عباس گفت: «دشمنان امام حسین (ع) حتی اجازه ندادند بچهها از آب رود فرات بخورند. خدا هیچ وقت آنها را نمی­بخشد.» دایی عباس اشک چشمهایش را پاک کرد. خدا مرا دوست دارد. مادرم را دوست دارد. پدرم را دوست دارد. دایی عباس را هم دوست دارد. خدا همه­ی کسانی را که امام حسین (ع) را دوست دارند، دوست دارد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 123صفحه 8