مجله خردسال 123 صفحه 17

موش درخت گیلاس پرنده گیلاس یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روی شاخه­ی نشسته بود که یک مرتبه چشمش به یک افتاد. خیلی خوش­حال شد. نوکش را جلو بردتا را بخورد که ناگهان از شاخه­ی جدا شد و افتاد روی زمین. تازه از لانه­اش بیرون آمده بود که یک مرتبه دید یک افتاد روی سرش. ، را برداشت و به گفت: «متشکرم! من خیلی دوست دارم.» وقتی می­خواست را گاز بزند، صدای را شنید که گفت: «نه! آن را نخور. مرا نخور.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 123صفحه 17