
فرشتهها
برای ناهار، مهمان مادربزرگ بودیم.
او غذای خوش مزهای درست کرده بود.
وقتی غذا تمام شد، پدربزرگ با حوصله و دقت خرده نانها را جمع کرد و به حیاط برد.
پرسیدم: «پدربزرگ! خرده نانها را کجا میبرید؟» پدر بزرگ گفت:«برای پرندهها میبرم. هوا سرد است و توی این برف،آنها غذایی برای خوردن پیدا نمیکنند.»
گفتم: «من هم بیایم؟» پدربزرگ خندید وگفت: «لباس گرم بپوش و بیا.»
وقتی خرده نانها را برای پرندهها ریختیم، پدربزرگ گفت: «آن روزها توی خانهی امام چند تا گربهی کوچولو بودند که هر روز ظهر پشت در خانه منتظر میماندند تا امام برایشان غذا بیاورند. آنها میدانستند که امام تا غذای آنها را ندهند، خودشان چیزی نمیخورند.»
گفتم: «کاش ما هم گربه داشتیم!»
پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت: «فرقی نمیکند که به پرندهها غذا بدهی یا به گربهها. مهم این است که حیوانات را دوست داشته باشی. امام همیشه میگفتندآنها هم مثل ما زنده هستند و نفس میکشند. اگر ما به آنها غذا ندهیم، پس چه کسی به آنها غذا خواهد داد.» پدربزرگ دست مرا گرفت وگفت: «بیا برویم توی خانه. این طوری پرندهها با خیال راحت غذایشان را میخورند.»
من میدانم که فرشتهها به امام میگویند که من امروز به پرندهها غذا دادم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 8