
کلاه گل گلی
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
هوا سرد بود. علی دلش میخواست توی حیاط برود. هم بازی باد بشود.
ولی نمیتوانست. چرا؟ چون که کلاه قرمزش، همان که مامان شسته بود،
حالا روی بند رخت نبود. این طرف را گشت. آن طرف را گشت، غمگین و ناراحت، رفت پای درخت.
صدا زد: «آقا کلاغه، کلاغ سیاهه، زود باش بگو، کلاه من کو؟»
کلاغه گفت: «قار و قار و قار و قار قار قاری کدام کلاه؟ کلاه کی؟»
علی گفت: «کلاه خوشگل خودم. همان که شسته مادرم، قرمز و زرد و آبی بود. به شکل یک گلابی بود.»
کلاغ گفت: «والله ندیدم، باالله ندیدم.
این بالا بالاها که نیست. به روی شاخهها که نیست، شاید حالا گم شده، کلاه مردم شده.»
علی زد زیر گریه. زار، زار، رفت و نشست کنار دیوار.
زنبور زرد، توی باغچه گردش میکرد. صدای گریه را شنید. خیلی ناراحت شد.
آمد و پرسید: «علی جان! گل مامان! چرا این طوری پژمرده شدی؟ زمین خوردی؟» علی گفت: «نه جانم! کلاهم را گم کردم.»
زنبـور گفت: «کدام کلاه؟ همـان که رنگ به رنگ بود؟ رنگ گلهـای قشنگ بود؟ قرمز و زرد و آبی بود؟ به شکل یک گلابی بود؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 128صفحه 4