
گفت: «اگر به بیایم، بهار را میبینم؟»
گفت: «زود باش شنا کن و بیا.»
سرش را از آب بیرون آورد، را دید که روی یک تکه سنگ نشسته.
گفت: «سلام جان! میدانی بهار آمده؟»
گفت: «من و میخواهیم به برویم و بهار را تماشا کنیم.»
گفت: «جانمی جان! من هم میآیم.»
بعد و و شنا کردند و به طرف رفتند.
کنار خیلی شلوغ بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 128صفحه 18