
یکیشان گل گاوزبان میآورد. یکیشان جوشانده آورده بود. یکیشان شربت و دوا در دست داشت. یکیشان اسفند دود میکرد. همهشان نگران بودند و توی چشمهایشان یک عالمه غصه بود.
بغض گلوی بهار را گرفت. یک دفعه از جا پرید. انگار مثل پرستوها بال در آورده بود. انگار اصلا مریض نبود. انگار مریضی از یادش رفته بود.
بهار از جا پرید و به طرف بچهها دوید. او نمیتوانست بچهها را غمگین ببیند.
بچهها هم به طرفش دویدند. دورش را گرفتند. حلقه زدند.
بهش گل گاوزبان دادند. جوشانده دادند.
دوا دادند.
برایش اسفند دود کردند. دور سرش چرخاندند.
بهار خندید. از دهانش گل ریخت. همهجا پر از عطر و بوی گل شد.
همه جا سبز شد. گلها در آمدند. غنچه کردند.
باز شدند.
درختها شکوفه کردند. پرندهها آواز خواندند.
عمو نوروز هم خیلی خوشحال بود. از دور به بهار و بچهها نگاه میکرد و میخندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 129صفحه 6