مجله خردسال 130 صفحه 4

کیسه ی گردوها هوا خیلی سرد بود ولی موش خاکستری، یک کیسه پر از گردو داشت. او گردوها را توی لانه­اش گذاشته بود و فکر می­کرد آنها را کجا قایم کند. خاکستری نمی­خواست هیچ­کس بداند او یک کیسه گردو دارد. می­خواست روزهای سرد زمستان، تنهایی بنشیند و گردوهایش را بخورد. موش خاکستری، کیسه را برداشت و برد زیر خاک پنهان کرد. بعد با خودش گفت: «نه! بهتر است آنها را جای دیگری پنهان کنم.» بعد کیسه­ی گردوها را برداشت و برد زیر برگهای خشک پشت خانه­اش پنهان کرد. اما باز هم فکر کرد شاید کسی آنها را پیدا کند. برف شروع به باریدن کرد. زمین پراز برف شد وموش خاکستری، کیسه­ی گردوهایش را از جایی به جایی می­برد تا آنها را قایم کند. بالاخره جای خوبی برای کیسه­ی گردوها پیدا کرد. بعد با خیال راحت توی لانه­ی گرم و نرمش نشست و بارش برف را تماشا کرد. چند روز گذشت. موش خاکستری تصمیم گرفت برود و کیسه­ی گردوهایش را بردارد و یکی یکی گردوهایش را بخورد. اما هر چه فکر کرد، یادش نیامد گردوها را کجا گذاشته. او خیلی گرسنه بود. خاکستری، تنها و گرسنه و غصه­دار توی خانه نشست و فکر کرد. همین موقع موش همسایه به خانه­ی خاکستری آمد. او سه تا گردو توی دستش داشت. خاکستری از دیدن او خیلی خوش­حال شد. موش همسایه به او گفت: «هوا سرد شده. ما گردوهای زیادی جمع کرده­ایم. پیش ما بیا و تنها نمان!» خاکستری گفت: «من هم گردو جمع کرده بودم. اما نمی­دانم آنها را کجا گذاشته­ام؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 4