مجله خردسال 130 صفحه 8

فرشتهها پدربزرگ، جانمازش را پهن کرد. کنار او نشسته بودم و نگاهش می­کردم. توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشه عطر بود. گفتم: «چرا توی جانماز، شیشه­ی عطر گذاشتید؟» پدربزرگ گفت: «وقتی نماز می­خوانم. به ریشهایم عطر می­زنم.» پرسیدم: «چرا؟» پدربزرگ گفت: «وقتی حضرت محمد (ص) توی کوچههای مدینه را­ه می­رفتند، عطر خوش و نسیم خنکی در هوا می­پیچید. بچهها به دنبال عطر پیامبر، کوچهها را می­دویدند و با ایشان بازی می­کردند. بوسهها و لبخند پیامبر،دلهای آنها را شاد می­کرد و از شادی بچهها، خدا شاد می­شد.» گفتم: «برای همین وقت نماز عطر می­زنید؟» پدربزرگ گفت: «نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز می­ایستیم، باید پاکیزه و خوش بو باشیم.» پدربزرگ را بوسیدم و گفتم: «شما همیشه پاکیزه و خوش بو هستید.» پدربزرگ شیشه­ی عطر را باز کرد. همه جا پراز بوی پیامبر شد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 8