مجله خردسال 131 صفحه 8

فرشتهها در صندوق مادربزرگ شکسته بود. پدر و دایی عباس، صندوق را توی حیاط آوردند تا آن را تعمیر کنند. پدرم و دایی عباس خیلی کارها بلد هستند. آنها خیلی هم قوی هستند. من گوشه­ای ایستاده بودم و به دایی و پدرم نگاه می­کردم. دایی عباس گفت: «تو نمی­خواهی به ما کمک کنی؟» گفتم: «من که صندوق درست کردن بلد نیستم.» دایی گفت: «ولی می­توانی به ما کمک کنی. این طوری ما راحت­تر کار می­کنیم.» پدرم خندید و جعبه­ی میخها را به دستم داد و گفت: «هر وقت میخ لازم داشتیم، تو به ما بده!» این طوری کار من شروع شد و ما هر سه با هم صندوق مادربزرگ را درست کردیم. وقتی کارمان تمام شد، پدرم گفت: «امام همیشه می­گفتند که وقتی با هم باشیم و در کارها به هم کمک کنیم، کارهای سخت هم راحت و آسان می­شود. مثل حالا که ما سه نفری یک کار سخت را، راحت انجام دادیم.» من خوش حال بودم. چون می­دانستم که امام مرا می­بیند و از کار خوب من خوش حال است.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 131صفحه 8