فرشتهها
در صندوق مادربزرگ شکسته بود.
پدر و دایی عباس، صندوق را توی حیاط آوردند تا آن را تعمیر کنند.
پدرم و دایی عباس خیلی کارها بلد هستند.
آنها خیلی هم قوی هستند.
من گوشهای ایستاده بودم و به دایی و پدرم نگاه میکردم.
دایی عباس گفت: «تو نمیخواهی به ما کمک کنی؟»
گفتم: «من که صندوق درست کردن بلد نیستم.»
دایی گفت: «ولی میتوانی به ما کمک کنی. این طوری ما راحتتر کار میکنیم.» پدرم خندید و جعبهی میخها را به دستم داد و گفت:
«هر وقت میخ لازم داشتیم، تو به ما بده!»
این طوری کار من شروع شد و ما هر سه با هم صندوق مادربزرگ را درست کردیم. وقتی کارمان تمام شد، پدرم گفت:
«امام همیشه میگفتند که وقتی با هم باشیم و در کارها به هم کمک کنیم، کارهای سخت هم راحت و آسان میشود. مثل حالا که ما سه نفری یک کار سخت را، راحت انجام دادیم.»
من خوش حال بودم. چون میدانستم که امام مرا میبیند و از کار خوب من خوش حال است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 131صفحه 8