کمی فکر کرد و گفت: «پس خیلی دور نشویم.» قبول کرد و آنها هر دو با هم رفتند.
چون خواب بود، و ، دلشان نیامد او را بیدار کنند. آنها رفتند و رفتند و از دور شدند.
لا به لای سبزهها بازی میکرد که و را دید.
به دور و بر نگاه کرد، اما را ندید. جلو رفت و گفت: « میداند که شما به اینجا آمدهاید؟»
گفت: «نه! او خوابیده بود.» چیزی نگفت و رفت.
و مشغول خوردن علف شدند.
کم کم هوا تاریک شد. گفت: « جان! بیا برگردیم.» گفت: «از کدام طرف برگردیم؟»
هوا تاریک شده بود و آنها راه را گم کرده بودند.
شروع کرد به ماع ماع کردن. هم بع بع کرد. اما صدای آنها را نمیشنید.
از لانهاش بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا این قدر سرو صدا میکنید؟»
گفت: «راه را گم کردهایم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 131صفحه 18