مجله خردسال 133 صفحه 8

فرشته­ها از صبح، بوی قورمه سبزی همه­جا پیچیده بود. مادرم وقتی می­خواهد قورمه سبزی درست کند، خیلی زحمت می­کشد. پدربزرگ و مادر بزرگ و دایی عباس هم ناهار میهمان ما بودند. ظهر، غذای مادر، آماده شد. زودتر از همه سر سفره نشستم و یک عالمه قورمه سبزی خوردم. وقتی غذا تمام شد، رفتم و تلویزیـون را تماشا کردم. پدرم گفت: «همه با هم کمک می­کنیم و سفره را جمع می­کنیم.» دایی عباس به مادرم گفت: «شمـا خستـه شدید. ظرف­هـــا را من می­شویم.» پـدربـزرگ هم می­خواسـت در جمع کردن سفره کمک کند، اما مادر و پدرم به اوگفتند که زحمت نکشد. پدر و مادر و دایی عباس، سفره را جمع کردند و دایی، مشغول شستن ظرف­ها شد. پدرم پیش من آمـد وگفت: «وقتی بزرگ­تر شوی، می­توانی درکارهای خانه کمک کنی.» گفتم: «من بزرگ شده ام!» پدرم گفت: «کسی که بزرگ است، سعی می­کند در کارها به بقیه کمک کند.» گفتم: «می­خواستم تلوزیون تماشا کنم.» پـدر گفت: «امــام هر وقــت فرصتی پیــدا می­کردند، در کــارهای خانه به دیگـــران کمک می­کـردند.گـاهی خودشــان چای دم می­کردند. به گل­هــا آب می­دادند. حتی ظرف­هــا راهم می­شستند. امام، کمک کردن و همکاری را خیلی دوست داشتند.» گفتم: «می­خواهم کمک کنم!» دایی عبـاس از آشپزخـانه گفت: «بـرای خشک کردن ظرف­ها به کمک احتیاج دارم!» گفتم: «من آمدم!» این طوری شد که من و دایی عباس با کمک هم ظرف­ها را شستیم و خشک کردیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 133صفحه 8