باد گفت: «دوست عزیز بس کن!
جای من خیلیخیلیتنگ شد. اگر همین طوری بخوری، میترکی.»
بادکنک گفت: «نه جانم! من میخواهم اندازه ی یک توپ خیلی گنده بشوم.»
باد ناراحت شد و گفت: «حالا که این طور است، من دیگر با تو دوست نیستم. میخواهم بروم. زود دهانت را باز کن!»
بادکنک گفت: «نه. نه. نه.»
باد گفت: «تو قول دادی که مرا زندانی نکنی.»
بادکنک به حرف او گوش نداد.
همینطور باد میخورد و ذرهذره بزرگ و بزرگتر میشد.
یک دفعه صدای وحشتناکی بلند شد.
تق!
بادکنک ترکید.
باد بازیگوش آزاد شد.
نفس راحتی کشید و رفت تا یک هم بازی جدید برای خودش پیدا کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 135صفحه 6