مجله خردسال 135 صفحه 8

فرشتهها من و پدربزرگ به مسجد رفته بودیم. بعد از نماز، پدربزرگ و دوستانش دور هم نشستند و با هم حرف زدند. آن­وقت یک آقا با یک سینی پر از استکان چای آمد. او برای همه چای آورده بود. به پدربزرگ گفتم: «به من هم چای می­دهد؟» پدربزرگ خندید و گفت: «هرکس میهمان مسجد باشد، می­تواند چای­بخورد. مخصوصا تو که­عزیزترین میهمان مسجد هستی.» وقتی نوبت به ما رسید، آن آقا سینی چای را جلوی من گرفت. پدربزرگ برای من چای برداشت و جلوی من گذاشت. من هم مثل همه­ی بزرگ ترها، چای داشتم. پدر بزرگ گفت: «یک روز امام در مجلسی­نشسته بودند. کنارشان هم بچه­ایاندازه­ی تو نشسته بود. برای­همه­شیرینی آوردند، اما کسی که­شیرینیهارا تعارف می­کرد، فراموش کرد به آن بچه­هم شیرینی تعارف کند. امام با مهربانی، شیرینی خودشان­را به آن بچه دادند و با این کار به همه­ی کسانی که آن­جا نشسته بودند،نشان دادند که احترام گذاشتن به بچهها خیلی مهم است.» من هم مثل بقیه­ی بزرگ­ترها چای را خوردم. چایی که خیلی خیلی شیرین و خوش مزه بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 135صفحه 8