فرشتهها
من و پدربزرگ به مسجد رفته بودیم.
بعد از نماز، پدربزرگ و دوستانش دور هم نشستند و با هم حرف زدند.
آنوقت یک آقا با یک سینی پر از استکان چای آمد.
او برای همه چای آورده بود.
به پدربزرگ گفتم: «به من هم چای میدهد؟»
پدربزرگ خندید و گفت:
«هرکس میهمان مسجد باشد، میتواند چایبخورد. مخصوصا تو کهعزیزترین میهمان مسجد هستی.»
وقتی نوبت به ما رسید، آن آقا سینی چای را جلوی من گرفت.
پدربزرگ برای من چای برداشت و جلوی من گذاشت.
من هم مثل همهی بزرگ ترها، چای داشتم.
پدر بزرگ گفت: «یک روز امام در مجلسینشسته بودند. کنارشان هم بچهایاندازهی تو نشسته بود. برایهمهشیرینی آوردند، اما کسی کهشیرینیهارا تعارف میکرد، فراموش کرد به آن بچههم شیرینی تعارف کند. امام با مهربانی، شیرینی خودشانرا به آن بچه دادند و با این کار به همهی کسانی که آنجا نشسته بودند،نشان دادند که احترام گذاشتن به بچهها خیلی مهم است.»
من هم مثل بقیهی بزرگترها چای را خوردم. چایی که خیلی خیلی شیرین و خوش مزه بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 135صفحه 8