آشتی
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
خانهی خاله سوسکه و آقا موشه توی سبزه زار، کنار جویبار بود.
یک روز مثل هر روز، خاله، رختهای آقا موشه را شست. غذا پخت. خانه را جارو کرد. شب که شد، آقا موشه به خانه برگشت. دنبال چپقش گشت ولی آن را پیدا نکرد.
شروع کرد به داد و بیداد. خاله هم طاقتش تمام شد. قهر کرد و رفت.
موقع رفتن گفت: «از این به بعد، پشت گوشات را دیدی، مرا هم میبینی!» آقا موشه، خاله سوسکه را خیلی دوست داشت. طاقت دوری او را نداشت.
صبح که شد، پشیمان و بیقرار، راه افتاد توی سبزه زار.
به هر کس رسید، پرسید:
«خاله سوسکهی مرا ندیدی؟ صدای گریهاش را نشنیدی؟ این طرف نیامد؟ با شما حرفی نزد؟» هیچ کس از خاله خبری نداشت. بیچاره موشه، ناامید و خسته به خانه برگشت.
تمام روز و تمام شب غصه خورد و گریه کرد. هر چیزی که میدید، خاله را به یادش میآورد.
نزدیکهای صبح بود که یک دفعه یاد آخرین حرف خاله افتاد، همان که: «اگر پشت گوشات را دیدی، مرا هم میبینی!»
از خانه بیرون دوید. رقاصک را دید که پشتک و وارو میزد.
فوری پرسید: «تو میتوانی پشت گوشات را ببینی؟»
رقاصک گفت: «بله که میتوانم ببین! این جوری.»
بعد یک پشتک واروی حسابی زد و رقص کنان دور شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 138صفحه 4