آقا موشه روی دست و پاهای لاغرش ایستاد و سعی کرد پشتک بزند، ولی مگر میشد؟
شکم گنده، دم دراز، دست و پای کوتاه!
موش بیچاره از این طرف به آن طرف قل میخورد و دور خودش میچرخید.
هر کس اورا میدید، میخندید.
چیزی نگذشت که خبر دیوانه شدن آقا موشه، توی سبزه زار پیچید.
خاله سوسکه کنار جوی آب نشسته بود که خبر را شنید. چه حالی شد، خدا میداند!
چه گریهها کرد، بماند!
دوان دوان، گیسو پریشان، خودش را به خانه رساند.
آقا موشه را دید که سرو ته شده و روی کلهاش ایستاده. فکر کرد واقعا عقلش را از دست داده.
آقا موشه وقتی خاله را دید، از خوشحالی فریادی کشید و دست و روی خاله را بوسید. قول داد که دیگر برای هیچ چپقی دعوا راه نیندازد.
اصلا چپقش را برای همیشه دور بیندازد.
بعد هم دو تایی برگشتند سر زندگیشان.
خدا میداند آخرش موشه پشت گوشش را دید یا ندید، به خاله جانش که رسید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 138صفحه 6