مجله خردسال 139 صفحه 8

فرشتهها دایی عباس آماده شده بود تا بیرون برود. گفتم: «دایی­جان! کجا می­روید؟» دایی گفت: «به خانه­ی دوستم می­روم. مادرش مریض شده. می­خواهم او را پیش دکتر ببرم.» گفتم: «چرا دوست شما مادرش را نمی­برد؟» دایی عباس گفت: «دوستم در جنگ شهید شده و مادرش تنهاست. حالا من مثل پسر او هستم و باید به او کمک کنم.» دایی عباس مرا بوسید، از مادربزرگ خداحافظی کرد و رفت. مادربزرگ یک سیب به من داد و گفت: «روزهایی که مردم، گروه گروه به دیدن امام می­رفتند، مادر شهیدی از اهواز به تهران آمد تا امام را ببیند، اما بعد از چند روز باز هم نتوانست امام راببیند. به اهواز برگشت و در نامه­ای برای امام نوشت که: به تهران آمدم ولی نتوانستم شما را ببینم امام آن قدر ناراحت شدند که گفتند: تا وقتی این مادر شهید را به این جا نیاورید، با هیچ کس دیدار نخواهم کرد اما به خانواده­ی شهدا خیلی احترام می­گذاشتند.» به مادربزرگم گفتم: «کاش دایی عباس مرا هم با خودش می­برد.» مادربزرگ قول داد که یک روز با هم به دیدن مادر دوست دایی­عباس برویم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 139صفحه 8