یک دفعه شکم جوجه کلاغ قور، قور صدا کرد. جوجه کلاغ داد زد: «راستی! گرسنه که نیستی؟»
جوجه کلاغ منتظر جواب ستـاره نشد. تند و تند، چند تـا از کرمهـای توی لانهاش را برای ستاره انداخت. اما ستاره هیچ کدام را نتوانست بگیرد.
جوجه کلاغ دیگر نمیدانست چه کار کند. با خودش گفت: «با یک ستارهی کوچولو که از لانهاش بیرون افتاده و خیلی هم ترسیده است، چه کار کنم؟»
جوجه کلاغ به آسمان نگاه کرد و آهی کشید و گفت: «ای کاش کسی به کمک من بیاید.» ناگهان صدایی شنید: «قوقولی قوقو...قوقولی قوقو...»
جوجه کلاغ از جایش پرید و گفت: «خودش است! بالاخره کسی به کمکم آمد.» آن وقت قارقاری کرد و گفت: «برای کمک آمدهای؟»
باز هم صدایی شنید: «قوقولی قوقو... قوقولی قوقو...» جوجه کلاغ از خوشحالی نمیدانست چه کار کند.
قارقار میکرد و میگفت: «آمده کمک! آمده کمک!»
بعد هر چه نفس برایش باقی مانده بود، جمع کرد و قار و قار و قار فریاد زد: «آهای ستاره کوچولو! غصه نخور.
قوقولی قوقو آمده کمک! الان نجاتت میدهیم ...»
اما از خستگی دیگر قار قارش درنیامد، غش کرد و همان جا افتاد توی لانهاش.
وقتی جوجه کلاغ بیدار شد، همه جا روشن شده بود. خمیازهای کشید و آن بالا را نگاه کرد.
ستاره آن جا نبود. جوجه کلاغ خوش حال شد و گفت: «خدا را شکر! بالاخره ستاره کوچولو به لانهاش رسید.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 6