گفت: «دنبال من بیا!» پر زد و رفت و هم به دنبال او رفت.
پس از مدتی به لانهی رسیدند. لانهای که پر از سوراخهای کوچک بود.
گفت: «بیا تو! این جا لانهی من است.»
گفت: «ولی این لانه خیلی کوچک است و من نمیتوانم توی آن بیایم.»
گفت: «پس دنبال لانهی بزرگتری باش!»
برای پیدا کردن لانهای بزرگتر، پر زد و رفت.
در راه، را دید و به او گفت: «سلام! تو هم لانه داری؟»
گفت: «یک لانهی بزرگ و زیبا دارم.»
گفت: «مرا هم به لانهات میبری؟» گفت: «دنبال من بیا!» به دنبال رفت.
از سوراخی که در خاک بود، رفت تو و گفت: «این جا لانهی من است. بیا تو!»
کمی فکر کرد و گفت: «من نمیتوانم توی خاک زندگی کنم.»
گفت: «پس به فکر لانهی دیگری باش!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 145صفحه 18