پرواز کرد و رفت. در راه را دید. به گفت: «تو هم لانه داری؟»
جواب داد: «یک لانهی زیبا دارم.» گفت: «مرا به لانهات میبری؟»
گفت: «دنبال من بیا!»
و رفتند و به تارهای نازکی که لانهی بود، رسیدند.
گفت: «این لانهی تو است؟» گفت: «بله! ببین چه قدر زیباست!»
گفت: «زیباست ولی من نمیتوانم در میان تارهای تو زندگی کنم.»
گفت: «پس به فکر لانهی بهتر باش!»
پرواز کرد و رفت. خسته بود.
روی زیبایی نشست و گفت: «چه خوش بویی!»
گفت: « ی قشنگ، خوش آمدی!» ، بالهایش را بست.
سرش را روی گلبرگهای گذاشت و به خواب رفت.
، لانهاش را پیدا کرده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 145صفحه 19