مجله خردسال 148 صفحه 10

کفش­های بابای من محمد کاظم مزینانی کفش­های بابای من کهنه و خیلی خسته­ن فکر می­کنم پیر شدن چروک شدن، شکسته­ن غروب می­آد بابایی کفشاشو در می­آره جفت می­کنه اونا رو جلوی در می­ذاره کفش­های بابای من همه­اش تو خاک و آبن غروب می­آن به خونه کنار هم می­خوابن دست می­زنم به کفش­ها سنگینه خواب اون­ها فکرمی­کنم یه روزی می­رن به آسمون­ها

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 10