تاب بازی
بهار بود.
به درخت گفتم: «میخواهم تاب بازی کنم.»
درخت گفت: «حالا نه! شاخههایم پر از شکوفه است.» تابستان بود.
به درخت گفتم: «میخواهم تاب بازی کنم.»
درخت گفت: «حالا نه! شاخههایم پر از میوه است.» پاییز شد.
درخت گفت: «بیا و تاب بازی کن.»
به شاخهی درخت، تاب بستم. روی آن نشستم و بازی کردم.
درخت، برگهای زرد و نارنجیاش را روی سرم ریخت و خندید. زمستان شد.
درخت خوابیده بود و برف، سوار تاب من بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 22