نه میخندید، نه .
چند روز گذشت. یک روز به آسمان نگاه کرد و به گفت: «باید برم. وقت پرواز است.»
بعد، از خداحافظی کرد و رفت.
وقتی رفت، خمیازهای کشید و از پایین آمد و او هم رفت.
گفت: « رفت.»
گفت: « هم رفت.»
با شاخههایش، آرام را قلقلک داد.
خندید.
هم خندید وگفت: «من وتو، هیچکجا نمیرویم و همیشه کنار هم میمانیم.»
جواب داد: «همیشه!»
راستی که و برای همیشه کنار هم ماندند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 150صفحه 19