مجله خردسال 151 صفحه 4

جادوی دوستی مرجان کشاورزی آزاد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. جادوگر، تک و تنها توی خانه نشسته بود و از پنجره به خانه­ی موشی نگاه می­کرد. خانه­ی موشی پر از مهمان بود. او همه­ی دوستانش را به خانه­اش دعوت کرده بود. آن­ها با هم حرف می زدندو می خندیدند. اما جادوگر، تنهای تنها بود. جادوگر، کتاب جادو را ورق زد و ورق زد. همین موقع کسی به در خانه زد. جادوگر در را باز کرد و موشی را پشت در دید. موشی گفت: «پس چرا به میهمانی نیامدی؟» جادوگر گفت: «چون من مثل تو، دوستان زیادی ندارم و جز تو هیچ کس را نمی­شناسم.» موشی گفت: «خب بیا و با دوستان من دوست شو!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 151صفحه 4