یک خبر
مهری ماهوتی
«یک خبر بد... یک خبر بد...»
باد، توی باغ میچرخید و داد میزد: «یک خبر بد...»
کلاغها هم از هم میپرسیدند: «قار... قار... یعنی چه اتفاقی افتاده که ما از آن بیخبریم.»
گنجشکها میگفتند: «جیک...جیک... ما که یکی دوتا نیستیم. همه جا هستیم. این چه خبری است که ما نمیدانیم!»
بعد، همه دنبال باد، راه افتادند.
باد، کنار درختی که ته باغ قد کشیده بود، رسید. دور او چرخید.
داد زد: «میبینیـد! با این که یک عالمه بهار و پاییز ازسرش گذشته، حالا یادش نمیآید چه میوهای باید بیاورد. همین جور ایستاده و غصه میخورد.»
کلاغ گفت: «چه حرفها!» گنجشک پرسید: «آخر چرا؟»
درخت، شاخههای پیرش را تاب داد و گفت: «تقصیر این باغبان است. همهی میوهها را تا دانهی آخر چیده. کاش فقط یکی را برای خودم میگذاشت.»
کلاغ قار زد: «آخر او هم مثل تو، حواس درست و حسابی ندارد.» کلاغهای دیگر هم هر کدام چیزی گفتند.
جوجه کلاغی پرسید: «درخت مهربان! یادت نیست میوهات چه شکلی بود؟ گرد بود؟ دراز بود؟ اصلا گردو نبود؟ از آن خوش مزهها...!»
جوجه گنجشکی پرسید: «گیلاس نبود؟ از آن درشتها، قرمزها، شیرینها...!» باغ، غلغله شد. باد، کلافه شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 152صفحه 4