تا سر باغ میرفت و برمیگشت و میگفت: «حالا چهکارکنم؟ درختهای دیگرمنتظرم هستند. من باید به سراغ آنها بروم تا جوانه بزنند.»
درخت جرق و جرقی کرد و نالهاش درآمد. باد طاقت شنیدن نالهی درخت را نداشت.
هو... هو... هو کشید و دور باغ چرخید. توفان شد.
کلاغها و گنجشکها به هوا پریدند. برگها به هم ریختند.
شاخهها شرق، شرق به هم خوردند.
ناگهان چیزی از روی درخت پایین افتاد.
یک زردآلوی خشکیده.
و کرم کوچکی از آن بیرون آمد.
کرم خمیازه کشید و همین طور که خودش را پیچ و تاب میداد گفت: «وای! این کلاغهای غرغرو و گنجشکهای پر سر و صدا نمیگذارند
یک خواب راحت بکنم.»
صدای خندهی درخت توی باغ پیچید.
باد با خوش حالی فریاد زد:
«یک خبر خوب... یک خبر خوب!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 152صفحه 6