مجله خردسال 152 صفحه 19

گفت: «من هم­گرسنه هستم. من نمی­خواهم غذای بشوم.» گفت: «پس بیا برای ، بگیریم.» و ، گرفتند و از سوراخ یخ بیرون انداختند. با خوش­حالی مشغول خوردن شد و وقتی حسابی سیر شد رفت دنبال کارش. و وقتی دیدند ازآن­جا رفته است چند تا هم برای خودشان گرفتند و از آب بیرون آمدند. بعد پیش هم نشستند و برای ناهار خوردند. از آن روز به بعد، و با هم دوست شدند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 152صفحه 19