مجله خردسال 154 صفحه 19

ناگهان صدای گریه­ی و را شنیدند. و با عجله به طرف صدا رفتند. هم به دنبال آن­ها رفت. وقتی مادرش را دید، جلو دوید و گفت: «ما برای گردش به بیرون از مزرعه آمدیم.» پیش مادرش دوید و گفت: «اما راه را گم کردیم.» پرسید: «پس ­ی من کجاست؟» از پشت یک درخت بیرون آمد و گفت: «من این جا هستم!» با خوشحالی را بوسید و گفت: «هیچ وقت، هیچ وقت از مزرعه دور نشوید!» و و به مادرهایشان قول دادند و همه با هم شاد و خندان به مزرعه برگشتند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 154صفحه 19