ابرتا چشمش به شکلات افتاد، ملچ و مولوچ آب دهانش راه افتاد.
ابرگفت: «ولی من گرسنهام، ماه را نخورم، چیبخورم؟» شکلات فکری کرد وگفت: «یک تکه از من را.»
ابر گفت: «باشد!» آمد پایین و پایینتر. یک تکه از شکلات را گاز زد و یواش یواش راه افتاد.
ماه پیدا شد. تا شکلات را دید، با خوشحالی فریاد کشید: «تو این جایی؟»
ابر به صدای ماه برگشت.
آّب دهانش دوباره راه افتاد.
ابر هنوز گرسنه بود.
جلو آمد و یک تکه از ماه را گاز زد و رفت.
شکلات داد زد: «آهای، ابر! تکهی ماه را پس بده.» ماه داد زد: «آهای، ابر! تکهی شکلات را پس بده.»
شکلات و ماه تعجب کردند.
هم دیگر را نگاه کردند.
هردو مثل هم شده بودند.
شکلات گفت: «چه خوب!»
ماه گفت: «چه خوب!»
ماه تابید و تابید.
شکلات زیر نور ماه درخشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 158صفحه 6