باز میکنم.»
چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: «یک، دو، سه، ...»
پرید روی شاخهی درخت، درست جایی که پر از موز بود و مشغول خوردن موز شد.
دوباره برگشت زیر خاک، همان جایی که نرم و خیس و خنک بود.
شیرجه زد توی آب و مشغول شنا کردن و زیر آبی رفتن شد.
، تا ده شمرد و چشمهایش را باز کرد.
هرچه به دور و بر نگاه کرد، نه را دید، نه را و نه را. همه جا را گشت اما دوستانش را پیدا نکرد.
و و ، یادشان رفت که قــایم باشک بــازی میکردند و هر کدام مشغول کـار
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 161صفحه 18