ماشین باری را گرفت و با آن بازی کرد. دایی عباس مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: «آفرین! آفرین!» دایی عباس خوش حال بود. زن دایی خوشحال بود. مادرم میخندید. حسین گریه نمیکرد. فرشتهها از این کار خوب من شاد بودند.